جان وصال تو تقاضا مي‌کند

شاعر : انوري

کز جهانش بي‌تو سودا مي‌کندجان وصال تو تقاضا مي‌کند
آنچه هجران تو با ما مي‌کندبالله ار در کافري باشد روا
دل ببرد و دين تقاضا مي‌کنددر بهاي بوسه‌اي از من لبت
همچنان امروز و فردا مي‌کندبارها گفتم که جان هم مي‌دهم
هيچ تاوان نيست زيبا مي‌کندغارت جان مي‌کند چشم خوشت
کانچه بتوان کرد تنها مي‌کندزلف را گو ياري چشمت مکن
راز من ناز نو پيدا مي‌کندچند گويي راز پيدا مي‌کني
آب چشمم آشکارا مي‌کندآتش دل گرچه پنهان مي‌کنم
کانوري را عشق رسوا مي‌کندآنچنان شوخي که گر گويند کيست
گويي اي مرد آن به عمدا مي‌کندگرچه مي‌دانم وليکن رغم را